✍دلم تنگ شده بود!
🔹جر و بحث مان بالا گرفت، به خانه پدرش رفت. بعد از دو هفته قهر، دلم حسابی برایش تنگ شده بود.
🔹تماس گرفتم. جواب داد. گفت چند روز دیگر هم وقت میخواهد باید خوب فکر کند. گفتم ایرادی ندارد. فقط این را بدان که من به تو زنگ زدم و خواستم از نو شروع کنیم.
🔹عصر جمعه همان هفته خیلی اتفاقی به تیپ و قیافهام رسیدم و از خانه بیرون زدم. چند دقیقهای نگذشته بود که گوشیام زنگ خورد. باورم نمیشد، همسرم بود. گفت دنبالش بروم. بچه را خانه مادرش گذاشته بود.
🔹از دیدنش خیلی خوشحال شدم. او هم انگار دلش تنگ شده بود. فقط یک شرط گذاشتم؛ حرفی از طلاق نباشد.
🔹 با ماشین راه افتادیم. در خیابانی خلوت تا جایی که میتوانستم پایم را روی پدال گاز فشار دادم. با سرعت زیاد حرکت میکردیم. ترسیده بود و داد میزد چرا این طوری رانندگی میکنی؟!
🔹با احتیاط، زدم روی ترمز. خودرو متوقف شد. از من میپرسید چرا این کارا کردی ؟! گفتم زندگی من و تو هم مثل حرکت همین ماشین است. تا حالا بیهوا و با عجله آمدهایم. یک جا باید ترمز کنیم و به کارهایی که کردهایم بیاندیشیم.
🔹به خانه پدر همسرم برگشتیم. بچه را برداشتیم و به خانه خودمان رفتیم. امروز هم به مرکز مشاوره آرامش آمدهایم.
🔹نباید به خاطر دیگران و تصورات اشتباه و قضاوتهای نابجا زندگی را به کام خودمان تلخ کنیم.
🔹در مدتی که به مشکل برخورده بودیم، دیگران درباره زندگی ما نظر می دادند و شاید همین حرفها هم که از سر دلسوزی بود اوضاع را بدتر میکرد. مشاوره خیلی خوب و کارساز است.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad