✍یک تار مو !
🔹داغ کرده بود و با سر و وضعی به هم پاشیده میگفت بدبخت یک لاقبا حالا برای من آدم شدهای، نمیگذارم آب خوش از گلویت پایین برود.
🔹زن جوان از کوره در رفته بود و نمیفهمید چه میکند.
🔹داد میکشید و میگفت باید من را هم بگیری.
🔹رو به همسر مرد جوان گفت: این شوهرت، پاشنه در خانه پدرم را از جا درآورده بود،آن قدر خواستگاریم آمد که جواب بله گفتم.
🔹لیاقت من را نداشت برای همین طلاق گرفتم.
🔹زن با بغض ادامه داد: پدر من برای خودش اسم و رسمی داشت. اصلاً اینها در حد ما نبودند و… .
🔹اعتیاد به مواد مخدر، زن جوان را حسابی به هم ریخته بود.
🔹مرد اما حرف دیگری داشت، اینکه تنها معیار پدرش برای ازدواج او پول و ثروت خانواده این زن بوده و برای همین خواستگاری رفته است.
🔹میگوید پسرهای فامیل حسرت مرا میخوردند و میگفتند خدا شانس بدهد.
🔹با جشن پرریخت و پاش نامزد شدیم.
🔹از همان اول به مشکل خوردیم. توقعهای این دختر خارج از توان من بود. گوش به حرفم نبود، میگفتم ما متاهل شدهایم و حداقل به همدیگر بگوییم کجا میرویم و شب خانه برمیگردیم یا نه؟
🔹چون احترام بزرگ و کوچک نگه نمیداشت مشکل ما جدی شد و طلاق گرفتیم.
بعد از مدتی با همکلاسی خواهرم ازدواج کردم.
🔹دلم شکست و خدا دستم را گرفت. کار آبرومندی در مشهد پیدا کردم و اینجا آمدیم.
صاحب فرزند شدیم و زندگی شیرینی داریم.
همسرم الگوی قناعت و حجاب و عفت است و سر سفره حلال بزرگ شده، یک تار مویش را به دنیا نمیدهم.
🔹خانواده زن معتاد دنبالش آمدند و او را با خود بردند.
🔹مرد جوان میگوید این جمله به من ثابت شده، با خدا باش پادشاهی کن. زندگی معمولی دارم و با زحمت لقمهای نان در میآورم، اما کنار این زن و با وجود فرزندم احساس میکنم خانه نقلی مان بهشت روی زمین است.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@Akhbarmashhad
