✍سنگ روی یخ !
🔹خواهر شوهرم با ازدواج ما مخالف بود، با قلمبه سلمبه و نیش و کنایههایش عذابم میداد. یک سال عقد بودیم.
🔹هر موقع مهمانی خانوادگی داشتیم عزا میگرفتم.اعتقاد داشت من عروس بد پا قدمی هستم و چشمم شور است.با این حرف اوقاتم را تلخ می کرد.
🔹سرتان را درد نیاورم، سال اول زندگی مان باردار شدم و دوران حاملگی خیلی سختی میگذراندم. مادربزرگ شوهرم فوت کرد.
🔹خواهرشوهرم که مثلا احساساتی شده بود میگفت از روزی که عروس گرفتهایم یکسره بد می آوریم و خدا کند بچهاش مثل خودش نباشد.
این حرف به گوشم رسید. آتشی به پا کردم که نگو نپرس. خانوادهام هم شاکی شده بودند.
🔹با پیغام و پسغام و خط و نشانهایی که رد و بدل میکردند دعوایی به پا شد، شوهرم خونسرد و بی تفاوت بود،از شدت فشار روحی و عصبی بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم روی تخت درمانگاه و زیر سرم هستم.
🔹از بیمارستان ،خانه پدرم رفتم . یک هفته گذشت،از همسرم خبری نشد. انگار نه انگار من هم هستم، دلم خیلی گرفته بود. با خانوادهام به مشهد آمدم ، گفتیم زیارتی می کنم و حال و هوایم کمی عوض شود.
🔹من در دوران بارداری نیاز به توجه و محبت بیشتری می کردم، اما همسرم با گزارش موضوع به پلیس ادعا کرد از خانه فرار کرده ام.
🔹دیروز هم با توپ پر دنبالم آمد. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. با ذوق و شوق استقبالش رفتم. جای آن که حداقل به خاطر روز تولدم یک شاخه گل بیاورد و آبرویم را جلوی خانواده خاله ام حفظ کند … .
🔹رد انگشتانش روی صورتم مانده بود، دستش را گرفتم و گفتم رد انگشتانت روی صورتم مثل یک گل سرخ مانده و برایم عزیز است ، پدرم خودداری کرد و روبرگرداند.اجازه ندادم غرورشوهرم جلوی دیگران خرد شود.
🔹با پیشنهاد دختر خاله ام مشاوره آمده ایم. عذرخواهی کرد. گفتم عاشق دستهای مردانه ات هستم که میخواهند برای من و فرزندم زندگی بسازند. از حرم به مادر شوهرم زنگزدم و گفتم خیلی دوستت تان دارم و نایب الزیاره هستم . او هم نگران بود و می گفت دلتنگم شده است .
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad
