✍ بابا !
🔹برای تحصیل به شهری دور رفتم. در دانشگاه با دختری آشنا شدم که خیلی باکلاس بود و سرو وضع شیکی داشت. موضوع را با خانوادهام مطرح کردم. آنها میگفتند با ازدواج راه دور مخالف هستند ولی اگر من تصمیم را گرفتهام باید همدیگر را ببینیم.
🔹به مادرم گفتم خجالت میکشم بگویم شما خانوادهام هستید و حالا پدرم میگوید مخالف است. پدرم با شنیدن این حرف دلش شکست و دیگر به صورتم نگاه نکرد.
🔹شرایطم را با خانواده آن دختر مطرح کردم و فقط با کسب اجازه تلفنی از پدر و مادرم و بدون حضور خانواده ام، زن گرفتم.
🔹دیگر به خانوادهام رو ندادم و خواسته همسرم هم این بود آنها را فراموش کنم. با این ازدواج همه دوستانم میگفتند نان تو در روغن افتاده است.
🔹پدر همسرم از ما حمایت کرد و کارگاه تولیدی کوچکی گوشه خانه شان تاسیس کردیم. کارمان رونق گرفت و فکرهای بزرگترین در سرم میپروراندم.
🔹 با بلند پروازیهای همسرم و خرید قسطی یک ماشین که از حد و توان من فراتر بود و یک سری ولخرجیهای دیگر، ناگهان ورق برگشت. من ورشکست شدم. پدر همسرم هم میگفت کم آوردم و از این بیشتر تعهدی نسبت به تو ندارم.
🔹مجبور شدم فرار کنم و به مشهد آمدم. زندگی مخفیانهای شروع کردم. همسرم تقاضای طلاق داد. انگار تا زمانی مرا میخواست که مشکلی پیش نیامده باشد، یعنی قرار نبود در غم و شادی هم شریک باشیم. وکالت طلاق دادم و با منت به سرم که مهریش را بخشیده، دنبال زندگی خودش رفت.
🔹روزها و شبهای سختی را پشت سر گذاشتم. چند روز قبل سر کله یکی از طلبکارهایم پیدا شد. فهمیدم با همسرم ازدواج کرده و نشانیام را به دست آورده است. حکم جلب مرا داشت. دستگیر شدم.
🔹نمیدانستم چه کار کنم. بعد از چند سال با روسیاهی و شرمساری شماره تلفن پدرم را از دفترچه قدیمی شماره تلفنهایم در آوردم و زنگ زدم. مادرم گوشی را جواب داد. صدایش میلرزید. میگفت چند بار به گوشی ات زنگ زده ایم و تو رو پیدا نکرده ایم.
🔹مادرم گریه افتاده بود، من فکر میکردم از دلتنگی برای من احساساتی شده است. بیمقدمه توضیح دادم به مشکل خورده ام.
بلافاصله وکمتر از چند ساعت خواهرم و شوهرش خودشان را رساندند. پولی جور کرده بودند و توانستند رضایت شاکی را بگیرند.
🔹حال پدرم را پرسیدم. خواهرم با صدای بغض گرفته گفت سالگردش نزدیک است … . پاهایم شل شدند، نمیتوانستم بایستم. چشمهایم سیاهی میرفت. دلم برای پیرمرد روستایی با دستهای پینه بسته، پیشانی چین و چروک و نگاهی مهربان که روزی خجالت کشیدم بگویم پدرم است اندازه یک دنیا تنگ شد. پدرم آن قدر قهرمان بود که بعد از مرگش هم پشت و پناه من بماند.
🔹من به خانوادهام بد کردم، خواهش میکنم اسم و فامیل یا عکسی از من نیندازید ولی از طرف من به همه جوانها بگویید دست پدر و مادرتان را ببوسید.
🔹رو ندارم با خواهرم و شوهرش به شهرمان بروم، از طرفی نمیتوانم اینجا بمانم. دیگر یک لحظه هم طاقت ندارم. کاش پدرم زنده بود، دستش را میبوسیدم و میگفتم: باباببخش، تو افتخارمن و همه دنیایم هستی.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad