✍اسیر یک نگاه!
🔹بعد از مرگ پدرم، مادرم جوانیاش را پای ما گذاشت. من بچه ته تغاری خانواده بودم. اسیر نگاه دختری شدم. مادرم گریه میکرد و میگفت این دختر به درد خانواده ما نمیخورد و من به خاطر آن دختر با برادر بزرگم دست به یقه شدم.
🔹با اصرار و لجبازی حرفم را به کرسی نشاندم و بعد از ازدواج با خانوادهام قطع ارتباط کردم و از شهرمان به مشهد آمدیم، همسرم سر ناسازگاری داشت، از عهده توقعهای زیادیاش برنمیآمدم. توجهی به خانه و زندگیمان نداشت.
🔹یک روز رو در رو گفت دوستم ندارد. شرم دارم بگویم؛ دلش هوایی شده بود و شکستم، ریختم و هزار تکه شدم و طلاق گرفتم.
🔹خانوادهام تا مدتی خبر نداشتند یک بار خواهرم زنگ زد و گوشی را دست مادرم داد. گریه میکرد و می گفت دلتنگم شده است. خجالت کشیدم حرفی بزنم و گوشی را قطع کردم. با رفقای ناجور گشتم و نفهمیدم چه طور معتاد تریاک شدم و حال روزم به هم ریخت، هر کاری میکردم؛ از خرده فروشی مواد مخدر بگیرید تا سرقتهای خیابانی. بعد از آخرین سرقت خواهرم زنگ زد و خبر داد مادر فوت کرده است. انگار دنیا روی سرم خراب شد، از خانه بیرون زدم و نمیدانستم شناسایی شدهام، پلیس دستگیرم کرد.
🔹خواهرم میگفت مادر تا آخرین لحظه عمرش اسم مرا به زبان میآورد و حتی پیشنهاد داده سهم ارث من بیشتر از بقیه باشد. با مرگ مادرم من دوباره شکستم. هزار تکه شدم. دوست دارم سر خاک مادر نازنینم بروم و بخواهم دعایم کند.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad