✍نگاه معصوم!
🔹به دلم ماند، کاش آن روز پدرم بلند میشد سرم داد میکشید، کاش با من قهر میکرد و جوابم را نمیداد. میخواستم زن بگیرم، احترامش را زیر پا گذاشتم و گفتم نه با تو کاری دارم، نه ارث میخواهم و نه تو با من کاری داشته باش.
🔹بدون حضور خانوادهام خواستگاری رفتم و ازدواج کردم اما آنها از ترس آبرویشان کوتاه آمدند و همسرم را با روی باز پذیرفتند و بچههایم را خیلی دوست داشتند.
🔹روزی که پدرم فوت کرد کمرم شکست. امیدم مادرم بود، او هم آسمانی شد. همه خاطرات من با خانوادهام یک طرف؛ لحظهای که احترام پدرم را شکستم، با نگاهی معصوم سکوت کرد و چیزی نگفت از ذهنم پاک نمیشود و عذابم میدهد.
🔹بعد سالها با خانواده مشهد آمدهایم، درخیابان پسرم سر عروسم داد کشید و خواستم پادرمیانی کنم که پسرم احترام مرا زیر پا گذاشت، یقهام را گرفت و دکمه پیراهنم پاره شد. آن لحظه یاد پدرم افتادم و فقط نگاهش کردم.
🔹مردی جوان جلو آمد و پسرم با او هم درگیر شد. الکی الکی کار به کلانتری کشید که خاطرههای خوب از ذهن آدم پاک میشود، یک خاطره بد یا کار زشت در ذهن مثل لکهای سیاه میماند و بنده خدا شهروند رهگذر رضایت داد و رفت.
🔹دلم خیلی گرفته، با یاد پدر و مادرم حرم امام رضا (ع) میروم. کاش قدر نگاهشان را بیشتر دانسته بودم.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad