✍برج زهرمار !
🔹مگر من چه میگویم، خندهدار است حقم را میخواهم و حرف دلم را میگویم؟
🔹با بچهها صحبت کردم گفتم میخواهم بروم و طلاق بگیرم.
🔹به من خندیدند. به خواهرم و شوهرش زنگ زدم آنها هم خندیدند. حس میکنم الان اینجا هم یک خنده پنهانی دارید.
🔹۴۰ سال پیش بدون آنکه نظر من را بخواهند رخت عروسی پوشیدم و زن مردی شدم که سر سفره عقد همدیگر را دیدیم.
همانجا در گوش مادرم گفتم این مرد را نمیخواهم.
🔹خدا بیامرز پدرم، چشم غرهای رفت و سر جایم نشستم.
🔹با ترس و لرز بله گفتم و پا به زندگی گذاشتم که در آن فقط بدخلقی و بیاحترامی دیده ام.
🔹شوهرم مثل برج زهرمار هر روز با من تندخویی میکرد. میگفتند چند سال بگذرد درست میشود، تغییری نکرد.
🔹گفتند بچهها بزرگ شوند عوض میشود، عوض نشد. گفتند پا به سن میگذارد اخلاقش خوب میشود، خوب نشد.
🔹من یک زن هستم، نیاز به احترام وتوجه عاطفی دارم. دلم میخواهد یک بار بگوید دوستم دارد حداقل دلم خوش شود.
🔹میگویند مادربزرگ از شما بعید است، مگر من دل ندارم؟
🔹با آن که میدانم واقعا دوستم دارد و سعی و تلاش زیادی برای خوشبختی ام کرده است. اما چه فایده، اخلاقش تند است، نگاهش تند است. همه میگویند تو گذشت کن.
🔹چقدر گذشت کنم. از شما چه پنهان دلم نمیآید طلاق بگیرم. فقط میخواستم او را در منگنه بگذارم شاید بترسد.
🔹وقتی فهمید برای طلاق میخواهم اقدام کنم فقط نگاهم کرد. از چشمهایش خواندم پشیمان است. برای برگشت به خانه شرط گذاشته ام. باید بیاید مشاوره و قول بدهد دیگر جلوی بچهها به من بیاحترامی نکند و جلوی مشاور خانواده حداقل باید بگوید که دوستم دارد.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هرشب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@Akhbarmashhad
