🏴 شب پنجم: «گردنبندی که جهان را روشن می کند»
🔹در گرمای یک عصر مدینه، پیرمردی خسته و گرسنه، با لباسهایی که از فقر حکایت داشت، وارد مسجد شد. چشمانش به چهرهی نورانی پیامبر خدا (ص) افتاد و با صدایی لرزان گفت: «ای رسول خدا، گرسنهام، خستهام، و از راهی دور آمدهام…»
🔹پیامبر (ص) با نگاهی مهربان فرمودند: «اکنون برای کمک به تو چیزی نزد من نیست، اما کسی را میشناسم که خانهاش، خانهی کرامت است.»
🔹بلال مأمور شد تا پیرمرد را به خانهی دختر پیامبر، حضرت زهرا سلام الله علیها ببرد. خانهای ساده، اما آکنده از نور ایمان.
🔹پیرمرد به در خانه رسید. بانوی بزرگ اسلام ، فاطمه زهرا (س) با چهرهای آرام و صدایی سرشار از مهر، به استقبالش آمد. در خانه چیزی برای پذیرایی نبود، جز گردنبندی که فاطمه (س) از مادرش خدیجه (س) به یادگار داشت.
🔹حضرت گردنبند را به پیرمرد داد و گفت: «این را بفروش، با پولش غذا تهیه کن، و خدا را شکر کن.»
🔹پیرمرد با چشمانی اشکبار، گردنبند را گرفت و راهی بازار شد. در بازار، عمار یاسر آن گردنبند را خرید و غلامی را مأمور کرد تا گردنبند را به پیامبر هدیه دهد.
🔹پیامبر، گردنبند را گرفت، غلام را آزاد کرد و گردنبند را به حضرت زهرا (س) بازگرداند. غلام، که حالا آزاد شده بود، با شوق گفت: «آزادم شدم به برکت گردنبند حضرت زهرا…»
🔹و اینگونه، گردنبندی کوچک، حلقهای از بخشش، عشق، و آزادگی شد. از دستان فاطمه (س) به دل پیرمرد، از بازار به پیامبر، و پس از آزادی یک غلام، دوباره به خانهی نور بازگشت.
🥀هر شب از ایام غم بار فاطمیه روایتی داستانی داریم از زندگی بانوی بزرگ اسلام🥀
@AkhbarMashhad
