✍ما سه تا !
🔹آخرین باری که پدرم را دیدم هنوز مدرسه نمیرفتم.
🔹چهرهاش تقریباً از یادم رفته بود، یک عکس کوچک پشت در کمد کتابهایم چسبانده بودم. تمام این سالها با یک تکه کاغذ صحبت میکردم.
🔹حسم این بود به حرفهایم گوش میدهد، میشنود. خندهام میگیرد، گاهی تصورم این بود عکس، نصیحتم میکند و آرام میگرفتم.
🔹علت جدایی پدر و مادرم را به درستی نفهمیدم. مادربزرگ میگفت آن دو لیلی و مجنون بودند و خیلی همدیگر را دوست داشتند. هر موقع میخواستم در مورد پدرم با مادر صحبت کنم طفره میرفت، من هم ادامه نمیدادم. میدیدم فکرش درگیر میشود و نمیخواستم بیشتر از این آزار ببیند.
🔹همان سال ها ما بعد از طلاق مادرم به مشهد آمدیم. شاید باور نکنید دیگر هیچ وقت شهر مادریام نرفتیم.
🔹دانشگاه را با موفقیت پشت سر گذاشتم. با پسری آشنا شدم. مدتی در فضای مجازی با او در ارتباط بودم. موضوع را به مادرم گفتم. از کوره در رفته بود و میگفت باید زودتر از اینها او را در جریان میگذاشتم.
🔹با حضور مادرم قرار ملاقات در پارک گذاشتیم.
🔹از آن به بعد هر قرار و مداری بود با اطلاع مادرم اتفاق میافتاد. همراه خانواده اش خواستگاری ام آمد. جواب مثبت دادیم. برای مراسم ازدواجم با مردی روبرو شدم که همراه همسر و فرزندش آمده بود. باید میآمد. دلم خواست بابا صدایش کنم. اما تمام این سالها، با آن که نبودنش حسرتم شده بود نتوانستم حرف دلم را بگویم. وقتی میدیدم مادرم حتی با او سلام و احوالپرسی نکرد، من هم نگاهم را از چشمانش دزدیدم. خواهر ناتنی ام را در آغوش کشیدم. تبریک گفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
🔹دوست داشتم با پدر و مادرم یک عکس سه تایی بگیریم، نشد. تازه فهمیده ام سالها قبل، همه چیز سر غرور و لجبازی اتفاق افتاده و مادرم وقتی متوجه میشود پدرم بعد طلاق با عجله ازدواج کرده دیگر هیچ وقت اسمش را نبرده است. من دست هر دوی شان را بوسیدم چون احترامشان برایم واجب است. شماره خواهرم را هم گرفتم و از این به بعد پشتم گرم است یک خواهر مهربان دارم.
🔹فرزند طلاق بودن، سخت است، اگرچه مادرم سنگ تمام گذاشته و اجازه نداده خم به ابرویم بیاید.
🔹از او پرسیدم چرا نگاهش نکردی، لبخندی سرد بر چهره داشت، گفت با عمق وجودم دوستش دارم و این حس هیچ وقت از بین نمیرود، اما او ازدواج کرده و نمیخواهم زندگی اش خراب شود.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@Akhbarmashhad
