✍یک زنگ !
🔹تمام دنیای من در آرزوی خوشبختی او خلاصه میشود، در سختی بود دانشگاه فرستادمش و سرم را بالا گرفتم که دختر من دانشجو شده است.
🔹کارگر ساده هستم. چند سال قبل با دختر هم کفو خودم ازدواج کردم. صاحب دو فرزند شدیم و من با نان حلال زندگیم را چرخاندهام.
🔹وقتی بچهها کوچک بودند زندگی شیرین و قشنگی داشتیم. دخترم که دبیرستان رفت کم کم با من زاویه پیدا کرد. به حرفهای مادرش هم گوش نمیداد. از زمانی هم دانشگاه رفته اصلاً من و مادرش را قبول ندارد.
🔹 روز به روز فاصله عاطفی ما بیشتر شده است. هرچه پول میخواست با بدبختی جور کردم و به او داده ام. شاید روش تربیتی ما غلط بوده است، به قول معروف میخواستیم راه برویم تک چرخ زدیم.
🔹با من نیمه کاره حرف میزند، واژهها را کامل بیان نمیکند و میگوید تو اشتپ (اشتباه) کردهای چون زندگی ما سطح پایینی دارد. یک بار بگو مگو کردیم. جلوی خانواده و مادر زنم و داییهایش مرا آسمان جل خطاب کرد و حسابی خیط شدم.
🔹بماند، گذشت کردم. یک روز آنقدر جوش زدم که افقی شدم و راهی بیمارستان.
🔹آمدم مادرش میگفت چشمایش پر اشک بوده است. اما حاضر نشد وقت بگذارد و کارهای ترخیص مرا از بیمارستان انجام دهد.
🔹امروز آمده و میگوید در خیابان گوشی تلفنش را قاپیده اند. جوش میزد و گریه میکرد. برای پیگیری ماجرا به کلانتری آمدیم. طوری دستپاچه و سرگردان است که انگار همه هستی اش را برده اند.
🔹گفتم جوش نزن برایت گوشی میخرم. با پررویی گفت از همون گوشیهای آشغالی که خریده بودی.
🔹باورتان نمیشود تا حالا یک بار نشده به او زنگ بزنم و جواب تلفنم را بدهد.
🔹این قدر بلند پروازی، ندانم کاری و خود کم بینی برای آینده اش خوب نیست. پدرها و مادرها همیشه زنده نیستند پشت سر بچههایشان بایستید
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad