✍بن بست !
🔹میگفت به هیچ کس ارتباط ندارد چه طور لباس میپوشد، کجا میرود و حتی تو که شوهرم هستی حق نداری امر و نهی کنی وبرایم حد و مرز بگذاری.
🔹خودش برای خودش تصمیم میگرفت. حالم خیلی بد بود. با سکوت و تحمل من فکر میکرد ترسو وبیعرضه هستم.
🔹دیگر دین و ایمان و نمازش را کنار گذاشته بود. هر چه پول دستش میدادم ریخت و پاش میکرد.فکر آینده نبود و فقط به عمل زیبایی و آرایش و ولخرجیهایش اهمیت میداد.
🔹حوصله بگومگو نداشتم. روز به روز از هم سردتر میشدیم. گفتم جدا بشویم. پوزخند میزد و میگفت مهریهام را میگیرم و بیچاره ات میکنم.
🔹 با یکی از دوستان قدیمی ام درد دل کردم. گفت خل مشنگ، سر این حرفها خودت را داری پیر میکنی و… .
🔹در حالی که به بن بست رسیده بودم، رفت و آمد با دوست نا اهل مرا از راه در آورد. کم کم اعتقاداتم را زیر پا گذاشتم. به پیشنهاد همنشین بد، با زنی آشنا شدم که فهمیدم معتاد است. میگفت زخم خورده ی بی مهری روزگار است. قرار بود دوست اجتماعی باشیم و مخفیانه مونس تنهایی هم بشویم. چون این کاره نبودم موضوع خیلی زود لو رفت.
🔹همسرم که خودش مرا رها کرده بود آتش بیار معرکه بدبختی ام شد. جلوی خانواده خودش و پدرو مادرم آبرویم را برد. آن زن هم اذیتم کرد و میگفت نباید با احساساتش بازی میکردم. پولی به او دادم و دست از سرم برداشت. به اشتباه خودم پی برده ام. نمیخواهم خطایم را توجیه کنم. خواهش میکنم زن و شوهرها به احساسات و عواطف هم احترام بگذارند. همدیگر را تنها نگذارند. وفاداری اصل مهم زندگی است.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad