✍دوستم داری؟
🔹از سربازی که اومدم مشغول کار شدم. خانوادهام با خوشحالی آستین بالا زدند و گفتند ازدخترهای فامیل برام زن انتخاب کنند.حرف پدرم را زمین نگذاشتم . رفتیم خواستگاری . پدر دختر گفت حرفی نیست، شرطی نداریم . گفتن دختر و پسر بروند با هم صحبت کنند.
🔹پدرش گفت : جلوی جمع صحبت کنید ، دختر توخواسته هایت رابگو.دختر سکوت کرد و مثل مترسک نشسته بود.پدر گفت: سکوت علامت رضاست، خواسته ای ندارد. پدرم زیر بار نرفت. گفت باید صحبت کنند.
🔹 ما توی اتاق در حضورخواهر بزرگش حرف زدیم. حرف ها خلاصه شد و بعد از چند بیرون آمدیم. قول وقرارعقد گذاشتیم. حس غریبی به من میگفت این سکوت،علامت رضا نیست. یک هفته گذشت. برای مراسم عقد امروز فردا می کردند. بالاخره عقد کردیم.
🔹همه تبریک می گفتند و برای مان آرزوی خوشبختی می کردند. گفتند بروید و با هم دوری بزنید.
🔹همسرم اصرار داشت همراه خانواده اش برود و شرط گذاشت باید او را خانه پدرش ببرم. گفتم ما زن و شوهر هستیم و قرار است یک عمر زندگی کنیم. باز هم چیزی نگفت. رفتیم و یک بستنی خوردیم. حرف نمی زد، اگر نگاهش ناخواسته به نگاهم گره میخورد خندی میزد و سرش را پایین میانداخت.
🔹همان روزهای اول گفتم راضی نیستی ، هنوز چیزی نشده و اگر نمیخواهی … حرفی نزد. خانواده اش می گفتند دوران عقد هستید و کمکم درست می شود.
🔹جشن عروسی گرفتیم، با بی میلی پا توی خانه بخت مان گذاشت.حرف نمیزد و اعصابم خط خطی شده بود. شب اول زندگی حسابی دعواکردیم . فقط میگفت چیزی نگو حوصله ندارم. گرفتم و خوابیدم .
🔹 مدتی از زندگی سرد و بی روح ما میگذرد، یکبار هم نگفته دوستم دارر ،اصلا نمی دانم من رو میخواهد یا نه. نمیخواهم کار از این بدتر شود. جلسه خواستگاری برای چه گذاشته اند؟
🔹همسرم هیچ فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد و من هم حرفهایی که دلم برای شنیدنش لک می زند حتی یک بار هم نشنیده ام. احساس میکنم قلبم درد میکند. خیلی خسته ام، خسته .
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad