✍آبروی پدرم!
🔹الکی الکی با پدر و مادرم جر و بحث میکردم. اعصابم داغون میشد. از خانه بیرون میزدم و سراغ دوست قدیمیام میرفتم. نصیحتم میکرد و آرام میشدم.
🔹با ازدواج او تنها ماندم و در فضای مجازی با پسری آشنا شدم که خودش را مهندس معرفی میکرد. فکر نمیکردم وابستهاش بشوم، شنونده حرفهایم بود و برایم آرزوی خوشبختی میکرد.
🔹نمیدانم با کدام عقل، خام حرفهایش شدم. از خانه بیرون زدم و همراه پسر جوان به مشهد آمدیم و خانه دوست پدرش رفتیم.
🔹وقتی فهمید به خانوادهاش اطلاع دادهاند از آنجا هم بیرون زدیم. سرگردان شده بودیم. در خیابان شلوغ ناگهان غیبش زد. انگار آب شد و رفت توی زمین. من ماندم با جیب خالی یک دنیا شرمندگی که جلوی خانوادهام چطور سرم را بالا بیاورم. طفلکی پدرم برای یک لقمه نان حلال از جان مایه میگذارد و عمری با آبرو زندگی کرده است.
🔹من نتوانستم معنی مرزها و خط قرمزهای زندگی را بفهمم. نمیفهمیدم بعضیها فقط میآیند که بروند. نه حرفشان حرف است و نه قولشان قول. رابطه با آنها نه تنها تو را رشد نمیدهد بلکه ذره ذره خردت میکند و میشکند. من بلد نبودم به خودم هم (نه) بگویم.
🔹از کارشناس مشاوره پلیس کمک گرفتم و قرار است با خانوادهام صحبت کند. نباید اینطوری میشد، نباید…
🔹 از پشت تلفن مادرم را که صدا زدم گریه میکرد و فقط میگفت جان دلم. واقعا بهترین دوست، خانواده است.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad