✍مرا ببخش!
🔹بعد از مرگ پدرم، برادر بزرگم سایه سرمان شد. تکیه گاه مادرم هم بود و همسرش فرشتهای واقعی است و هوای خانواده ما را خیلی دارد.
🔹از شما چه پنهان دلباخته دختری شدم و رابطه من با برادرم به خاطر خواستههای زیاد این دختر شکرآب شد و میگفت سهم ارث خودت را بگیر و ازدواج کنیم که برادرم گفت باید تحقیق کنیم.
🔹شک به جانم افتاده بود که برادرم میخواهد سهم ارثم را بالا بکشد و بدون اطلاع خانواده به مشهد آمدم اما مادر و برادرم ردم را زدند و دنبالم آمدند. از کوره در رفتم، با برادرم دست به یقه شدم.
🔹مرده شور چاقوی میوهخوری را ببرند، ضربهای به بازویش زدم و لباسهایش غرق خون شد و به بیمارستان آمدیم که بخیر گذشت.
🔹مادرم از داخل کیفش کاغذی درآورد که برابر آن برادرم تمام سهم ارث خودش را به من میبخشید.
🔹روی تخت بیمارستان خوابیده بود، خجالت میکشیدم بالای سرش بروم. لبخندی زد و گفت پیش میآید، گفتم مرا ببخش، نوکرتم.
🔹سرم را روی سینهاش گرفت، گفت داداش کوچولوی خودم هستی، آرزویی جز خوشبختیات ندارم و دختر مورد علاقهات هم خانواده آبرومندی هستند. بزودی رخت دامادی میپوشی.
🔹 از خجالت آب شدم اما دیگر نتوانستم توی چشمهایش نگاه کنم.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad