✍️ برگرد!
🔹دوستم راست میگوید،برایم برادری کرده، میخواستم زن بگیرم سنگ تمام گذاشت و کار و باری نداشتم، دستم را گرفت و گفت با هم شریک میشویم تا همیشه داداش بمانیم.
🔹سرش کلاه گذاشتم و بدجور زمین خورد که با زن و بچهام شبانه فرار کردم و چند سالی در شهری دور بودیم.
🔹با پولی که به جیب زده بودم میخواستم زندگی برای خودم بسازم، غافل بودم پول حرام خیر و برکت ندارد و همسرم خیانت کرد و با سرافکندگی طلاقش دادم، از آن به بعد روز به روز اوضاع زندگی ام بی ریختتر شد به مشهد آمدم و اینجا ازدواج نافرجامی با زنی داشتم که او و خانوادهاش مرا به دام تریاک انداختند.
🔹امروز هیچی ندارم، دوستم را بعد از این همه سال خیلی اتفاقی در خیابان دیدم و ترس به جانم افتاده بود. یک لحظه از کوره در رفت و یقهام را گرفت، کارمان به کلانتری کشید.
🔹برای زیارت مشهد آمده است و خدا کمکش کرده و میگوید زندگی خوبی دارد و خم شدم دستش را ببوسم شانههایم را محکم گرفت و صورتم را بوسید، گفت: داداش، به شهر خودمان برگرد، میخواهد کمکم کند.
🔹اعتیادم را کنار بگذارم و دلم برای مزار پدرم لک میزند و بیچاره دق کرد. می خواهم بروم و دست مادرم را ببوسم. حرف آخر این که بار کج منزل نمی رسد.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad