✍بازی با احساس !
🔹عجب حماقتی کردم، اگر پدرم بفهمد سکته میکند. همه این بدبختیها کمتر از یک هفته اتفاق افتاد. او پسرخاله یکی از دوستانم بود. اولین بار در جشن تولد همدیگر را دیدیم. با پیامهای عاشقانهاش دیوانهام کرده بود.
🔹شبها تا دیر وقت در فضای مجازی چرت و پرت میگفتیم. ادعا میکرد حاضر است برایم بمیرد و از این حرفها.
🔹اصرار داشت به دختر خالهاش چیزی نگویم.
امروز قرار ملاقات گذاشته بودیم. دروغ گفتم و به بهانهای از خانه بیرون زدم.
🔹با یک ماشین سفید آمده بود، سوار شدم و گفتم وقت زیادی ندارم باید زودتر به خانه برگردم.گفت ۱۰ دقیقهای با هم دوری میزنیم، زود برمیگردیم.جلوی یک بستنی فروشی توقف کردیم. پیاده شد برایم خوراکی بخرد.
🔹ناگهان پلیس سررسید و من ماندم با ماشین. روح من هم خبر نداشت نمیدانستم این ماشین سرقتی است. خبر هم نداشتم پسر مورد علاقهام از کجا این ماشین را آورده است. دستگیرش کردند و آمد فهمیدم با یک دزد حرفهای در ارتباط است.
🔹یک نفر دیگر را هم با او گرفته بودند. مرده شورش را ببرند با آن همه ادعای عشق و عاشقی جلوی بستنی فروشی آبشد رفت توی زمین. نمیدانم اگر دستگیرش نمیکردند چه بلایی سرم میآمد. میگفتند تو همدست مالخر مال سرقتی هستی.
🔹من دروغ گفتم و به بهانه دیدن دوستم و خرید از خانه بیرون زدم. پدرم برای خرج زندگی شبانه روز کار میکند و دغدغه اش خوشبختی ما است.
🔹نمیدانم چرا رابطه خوبی با او ندارم، هر موقع میخواهد حرفی بزند با نیشخند اعصابش را به هم میریزم. خودم میدانم زیاده خواه هستم.
🔹به مادرم خبر دادم و خوشبختانه با دستور قاضی به خیر گذشت.
🔹از دخترهای جوان خواهش میکنم هیچ وقت دروغ نگویید، با خانوادهتان دوست باشید.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad