✍مادرم عروس شد !
🔹مواد لعنتی بلای جان زندگی ما شد، نابود شدیم، له شدیم.
🔹هفده سالهام و با مادربزرگم زندگی میکنم. پدرم زندان است. مادرم چند سال قبل، بعد از دومین باری که پدرم از زندان آزاد شد ول کرد و رفت. میگفت تحمل این زندگی نکبتی را ندارد.
بعد هم فهمیدیم عروس شده است. پدرم با شنیدن این خبر یک هفته اشک میریخت و در خانه خودش را زندانی کرده بود.
🔹دوباره گرفتندش و زندان رفت. من ماندم و سرکوفتهای مادربزرگ و خانواده پدرم.
🔹 سراغ مادرم رفتم. شوهرش مثل برج زهرمار بود و توی چشمهایم نگاه میکرد. گفت برو و این دور و برها پیدایت نشود. با گریه گفتم من با شما کاری ندارم، شما را به خدا خواهرم را ول نکنید. دوباره توی چشمایم نگاه کرد. لبخندی زد و مردانگی کرد. خواهرم که چند سال از من بزرگتر بود را به آنها تحویل دادم و برگشتم.
🔹 حالا دیگر تنها پناه عاطفی من دوست خلافکار پدرم بود. یادم داد چطور خرده فروشی مواد مخدر کنم.
🔹بستههای پلاستیک پیچ مواد را دست آدمهای بدبختی میرساندم که دلم برایشان میسوخت. دوست داشتم بگویم شما را به خدا از این مواد نکشید، همین زهرماریها خانواده ما را نابود کرده، چه کنم که پول میگرفتم و مجبور بودم.
🔹 اولین بار سر دندان درد، دوست پدرم گفت چند پک دود تریاک بگیر. خیلی تلخ بود و بد. ولی یک حس بزرگی به من میداد. این کار را ادامه دادم. الکی الکی و فقط به خاطر این حرف که مرد شدهای مواد میکشیدم. الان هم هر مواد زهرماری و بیشتر حشیش میکشم.
🔹خیلی لاغر شدهام. گاهی فکر میکنم گوشهایم سنگین میشنوند. زوروبازویم کم شده، وقتی تشنه میشوم اگر خودم را به آب نرسانم از حال میروم. هرچی به ذهن خودم فشار میآورم اسم هم بازیهای بچگیهایم چه بوده، یادم نمیآید. دلم برای خودم نمیسوزد. عمویم و همسرش میگویند کمکم میکنند ترک کنم.
🔹دلم برای پدرم میسوزد. کاش او هم دلش برای ما و برای خودش میسوخت. اگر میدانست با کارخلاف، زنش میرود و با مرد دیگری ازدواج میکند، اگر میدانست خواهرم که ازدواج کرده پیغام فرستاده خجالت میکشد او را به خانواده شوهرش نشان دهد، اگر میدانست بعضی شبها توی پارک با روی زمین خشک و خاکی خوابیدهام محال بود دنبال خلاف برود.
🔹من عاشق پدرم هستم و نگاهش را دوست دارم. تنها کسی است که برای من مانده و هر چه باشد دستش را میبوسم و بابا جان صدایش میکنم. میخواهم پسر خوبی بشوم. از عمویم و زنش هم تشکر میکنم. هر دویشان خیلی مرد و با معرفت هستند.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هرشب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad