🔸۱۳ و خوردهای !
🔹دست و پایم را گم کرده بودم. بیماری همسرم خیلی ناگهانی اتفاق افتاد و بستری اش کردیم.
خوشبختانه با مراقبتهای پزشکی حالش بهبود پیدا کرد و مرخص شد.
حدود ۱۳ میلیون و خوردهای خرج و مخارج بیمارستان و درمان شده بود.
🔹دختر بزرگم پول را داد .یکی دو روز گذشت، بچهها سر این که چه کسی باید از مادر مراقبت کند بگو مگویی راه انداختند. نگران حال همسرم بودم و از آنها خواستم کمی رعایت کنند.
🔹دختر بزرگم ابروی بالا انداخت و گفت من ۱۳ میلیون و خوردهای پول دادهام، بقیه هم به روی خودشان نیاوردند پولی پرداخت شده است و حالا هم باید بیایند و مادر را جمع و جور کنند.
🔹 این حرف برای من که عمری آبرومندانه و سربلند زندگی کرده ام مثل پتکی بود که فرق سرم خورد. نگاهم را به گل های قالی دوختم و فقط خواهش کردم همه آنها بروند، بی رودربایستی گفتم حوصلهشان را ندارم.
پرستار گرفتم و با پساندازی که داشتیم از پس کارهای همسرم برآمدم.
🔹من یه تکه طلا بیشتر از مبلغی که دخترم برای بیمارستان مادرش داده بود گرفتم و به او دادم. گفتم اگر کمی صبر میکردی نمیگذاشتم پولی از جیبت برود.
🔹پس از مدتی برای زیارت حرم امام رضا (ع) و دیدن دخترم که مشهد زندگی میکند راهی سفر شدیم.
🔹ما خبر نداشتیم دامادم به خاطر مشکل مالی گرفتار شده و همان روز در کلانتری گرفتار شده است.
🔹دخترم میگفت هرجا زنگ زده به در بسته خورده و هیچ کس کمک شان نکرده است.
بدون آنکه چیزی بگویم با نوهام از خانه بیرون زدیم. به بنگاه یکی از آشنایان قدیمی رفتم و ماشینم را فروختم و یک ماشین ارزان خریدم. چک گرفتم و از همان جا به کلانتری رفتم.
🔹 با رضایت شاکی دامادم را آزاد کردیم. یکی دو روز اینجا می مانیم و برمیگردیم. دخترم میگوید جبران میکنیم، هنوز نمیداند پدر و مادر تاب دیدن غم به چهره بچه شان ندارند.
🔹 جوان های این دوره زمانه کم صبر شده اند.دختر بزرگم زنگزده و جای تشکر می گوید ما هم از آن ماشین سهم داشتیم. گفتم عزیزم ، من و مادرت هنوز زنده ایم…
🔹بغض گلوی مرد بازنشسته را می فشرد. قطره ای اشک از گوشه چشمش پاککردن و افزود: عجب زمانه ای شده ، خدا را شکر با قناعت طوری زندگی کرده ایم دست مان جلوی کسی دراز نباشد. در این شرایط فقط یک دل سیر زیارت حرم می تواند آرامبخش روح و روان مان باشد.
🔹وقتی ما بچه بودیم سر کمک کردن به پدر و مادرخدابیامرزمان رقابت داشتیم و حالا بچه ام که برای بزرگ کردنش عمری خون دل خورده ایم به من می گوید: حساب حساب است ، کاکا برادر.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad