✍زن گرفتم !
🔹مرگ همسرم، همه رویاهایم را نابود کرد. قرار بود بازنشسته شدم دستش را بگیرم و با هم بریم و بگردیم.
🔹احساس تنهایی عذابم میداد. بچههایم درگیر زندگی شان بودند. از انصاف نگذریم کم نمیگذاشتند و اصرار داشتند هر هفته خانه یکی از آنها بروم. خانه خودم راحتتر بودم.
🔹 دو سال از بدترین روزهای زندگیام را سپری کردم. کارم شده بود آه و ناله و دلتنگی. بچهها احساس نگرانی میکردند. تصمیم گرفتند برایم زن بگیرند.
🔹 عروسم، خانم جوانی را معرفی کرد. خواستگاری رفتیم. بیست و پنج شش سال از من کوچکتر بود. میگفتند شوهر قبلی اش معتاد بوده و خیلی عذابش داده است. زیر بار نرفتم و گفتم با این همه اختلاف سنی چطور کنار بیاییم. بچهها پسندیده بودند و میگفتند همین زن خوب است.
🔹بالاخره راضیام کردند. البته شرط گذاشتند چند ماهی عقد باشیم و بعد ازدواجمان را رسمی کنیم.
🔹خیلی زود فهمیدم اخلاق و رفتار و انتظارات مان اصلاً جور در نمیآمد. این خبر مثل باد بین فامیل پیچید. برایم تعیین تکلیف میکرد باید خانهات را بفروشی، آپارتمانی نقلی و یک خودروی باکلاس برایم بخری و … .
🔹گفتم ما به هم نمیآییم. برایم خط و نشان کشید آبرویم را میبرد و به این راحتی دست بردارم نخواهد بود. از طرفی ما تازه فهمیده بودیم راجع به شوهر قبلی اش دروغ گفتهاند و طلاقشان به خاطر بد اخلاقیهای این زن بوده است.
🔹پولی به او دادم برود و دست از سرم بردارد.
دست بردار نبود. حتی سر یک دعوای الکی پای مرا به کلانتری باز کرد. بالاخره راضی اش کردیم پول دیگری بگیرد و برود.
🔹این ماجرا رابطه پسرم و عروسم را شکرآب کرد. عروسم قسم میخورد به پیشنهاد یکی از همسایهها با آن زن آشنا شده و معرف بوده است. اختلاف شان داشت بالا گرفت و کار بیخ پیدا کرد. دست به کار شدم و آنها را مرکز مشاوره آوردم. تصمیم گرفته ام گاهی به روستای مان بروم. بچههایم خبر ندارند. میخواهم در روستای خودمان با خانمی ازدواج کنم که اصل و نصبش را میشناسم و سه چهار سالی از من کوچکتر است. این طوری گاهی هم به روستا میروم و حال و هوایی عوض میشود .اگر چه سوگ از دست دادن همسر عزیزم همیشه بر دلم نشسته و یادش در ذهنم مرور میشود. آدم در هرکاری و در هر سن و سالی باید حواسش جمع باشد، عاقلانه تصمیم بگیرد و دچار مشکل نشود.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad