✍دلم برایش تنگ شد!
🔹دختر یکی از آشنایان بود. در فضای مجازی به هم ابراز علاقه کردیم. به خواستگاریاش رفتم و ازدواج کردیم.
🔹 مدتی قبل خبردار شدیم همکلاسی اش طلاق گرفته است. دورا دور خبر داشتم این زن چند سال پای اعتیاد شوهرش سوخته و ساخته، با این وجود ناچار به طلاق شده است.
🔹همسرم از آن به بعد خانه دوستش میرفت. او وقتی از مشکلات پوچ و الکی زندگی مان تعریف میکند با نصایح همکلاسی اش روبرو میشود.
🔹من از همه جا بیخبر هم یک بار از دوستش تعریف کردم. همین حرفها بلای جان زندگیام شد. دیگر نه تنها خانه همکلاسیاش نمیرفت بلکه با شک و تردیدی توهین آمیز مرا زیر نظر گرفته بود و میگفت دوره و زمانه خراب شده است.
🔹هر روز خسته و کوفته از سر کار برمیگشتم. کنارم مینشست و لحظهای چشم از گوشی تلفن همراهم برنمیداشت.
🔹البته به نظرم تمام این مشکلات از روزی شروع شد که با دوستش سراغ یک رمال میروند و آن آدم شیاد میگوید زندگی هر دوی شما را طلسم جدایی بسته اند و … .
🔹میترسد اگر زندگی ما هم طلسم شود چه کند. نمیدانم چه قدر پول خرج این خرافات کرده تا به گمان خودش زندگیمان را نجات بدهد.
🔹از دست کارهایش داشتم دیوانه میشدم. گاهی دلم میگرفت و احساس نفس تنگی میکردم.
🔹 با این اوضاع و احوال ۲ روز قبل بدون اطلاع او از شهرمان به مشهد آمدم. دایی ام به او زنگ زد و چند ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. منتظر بگومگو بودم. همسر دایی ام چند دقیقهای با او صحبت کرد. بنا شد به مرکز مشاوره بیاییم.
🔹 جلسه مشاوره و راهنماییهای داییام که ریش سفید و راز دار درد زندگی ماست خیلی مفید بوده، شک ندارم دو روی سکه این مشکلات ندانمکاری خودمان است. چرا نباید مهارتهای زندگی را یاد بگیریم تا هر نسخهای را برای زندگی نازنین مان نپیچیم. جالب این که دو روز از هم دور بودیم و دلم آن قدر برایش تنگ شد که از بازارهای اطراف حرم برایش سوغاتی خریدم و خودم از دایی ام خواستم با او تماس بگیرد … .
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad