✍نازنین!
🔹دستبند، چشم بند و پابند قانون، در بند گرفتارش کرده، دلتنگی برای دختر کوچکش او را در قفس رنج آوری به دام انداخته و راه گریزی نمیبیند.
🔹۳۹ ساله است و دو فرزند دارد. پدرش بازنشسته است و میگوید خانوادهام عمری با آبرو زندگی کردهاند و بین دوست و آشنا اسم و رسمی دارند. من بچه ناخلفی هستم که آبروی خانوادهام را به باد دادم و اگر آنها بفهمند با محموله سنگین مواد مخدر دستگیر شدهام سکته میکنند.
🔹نمیدانم چه پاسخی به همسرم بدهم، همیشه میگفت حرص مال دنیا را نخور، قناعت بهترین ثروت است و یک لقمه نان حلال بهتر از هزار سکه حرام است که آخر عاقبتی هم ندارد.
🔹دختر کوچکم، نازنین بابا سه ساله به من وابسته است. هر موقع خانه بودم لحظهای از من فاصله نمیگرفت …
🔹من با زحمت و زور بازو، مرد جاده و بیابان بودم و جلوی همه سرم را بالا میگرفتم. اگر داشتیم و نداشتیم کسی سر از راز زندگیمان در نمیآورد.
🔹دو دوست ناباب و نارفیق سر راهم قرار گرفتند. میگفتند زرنگ نبودهای که به جایی نرسیدهای.
🔹وعده سنگین برای یک بار جاساز دادند. قبول نکردم. با حرفهایشان و اینکه میتوانم دستی به سر و وضع زندگیام بکشم گول خوردم.
🔹آخرین بار، لحظه خداحافظی دخترم و پسرم دست تکان میدادند و همسرم با نگرانی نگاهم میکرد. دل به جاده زدم. پس از چند ساعت رانندگی خسته و کوفته در ورودی شهر مشهد پلیس راهمان را سد کرد. من اصلاً نپرسیده بودم و نمیدانستم مقدار این محموله سنگین چقدر است.
🔹دیروز در آینه خجالت میکشیدم به خودم نگاه کنم. یک لقمه نان خودت را بخور و کاری نکن که یک عمر نتوانی سرت را بالا بیاوری. لعنت بر رفیق نارفیق.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad