✍عزیزم، حرف بزن!
🔹داشتم دق میکردم، دلم برایش یک ذره شده بود. هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد. همکارانش میگفتند چند روزی است به مرخصی رفته و خبری از او ندارند.
🔹خانه هم نبود. نمیدانستم چکار کنم. به خانه مادرم برگشتم. خواهرم گفت بیخیال، خودش برمیگردد. بعد هم بچهاش را برداشت و به خانه خودش رفت. به خودم بد و بیراه میگفتم، چرا از خانه قهر کردم. بعد هم برادرم را با توپ پر سراغش فرستادم، دست به یقه شدند و… .
🔹کار بیخ پیدا کرده بود، هر کس از راه میرسید حرفی میزد و پشت سر شوهرم چیزی میگفت. بالاخره جواب تلفنم را داد. فهمیدم به مشهد آمده است. توی حرم بود. گوشی را طرف گنبد طلا گرفت و من هم به آقا امام رضا (ع) سلام دادم. دلم بدجور هوایی زیارت شد. با بچهام راه افتادیم. شوهرم خانه داییاش بود. با دیدنش دلم آرام گرفت ولی هر کاری میکردم حرف نمیزد.
🔹دایی شوهرم گفت چند روزی بمانید حال و هوایتان عوض شود و به مرکز مشاوره آرامش پلیس هم که خدمات مشاورهای رایگان دارد سری بزنید. فقط یک خواهش از شوهرم داشتم:«عزیزم حرف بزن»
🔹جلسه مشاوره مفید بود. گفت: دوستت دارم، این که فکر میکنی به خاطر یک دعوا از چشمم افتاده باشی اشتباه است.
🔹تک تک لحظههایی که؛ احترامم را زیر پا گذاشتی، مرا با دیگران مقایسه میکردی، روزها و شبهایی که سر چشم و هم چشمی و دعوا زندگیمان را جهنم کردی و از همه اینها بدتر، هیچ وقت فکر ذرهای جبران اشتباهت نبودی، فاصله بینمان انداخت. مرد جوان نفس عمیقی کشید، نباید غرور یک مرد خرد شود اگر ایرادی هم داشتم میتوانستی با خودم حرف بزنی نه اینکه گوش به حرف دیگرانی باشی که حواسشان به زندگی خودشان است.
🖋غلامرضا تدینی راد
#زندگی هر شب با یک داستان واقعی در مشهد مهمان شماست…
@AkhbarMashhad