🔸وداع پنج نفره با شهید سلیمانی!
اشکهایم بند نمی آمد چه وقتی تصاویر تلویزیون را میدیدم، چه وقتی خبرهای فضای مجازی را مرور میکردم چه وقتی …
این شعر مهدی سیار در تصنیف محمد معتمدی که پخش میشد «حالا که میروی، همراه جاده ها!برگرد و پس بده تنهایی مرا…» هم شده بود غوز بالای غوز .
مگر بند میآمد این اشک و بغض و هق هق. از ساعت سه صبح جمعه که خبر شهادت حا.ج ق.اسم را تلفنی از یکی از رفقا شنیدم.
دل در دلم نبود هم باید حواسم به خبرهای کانال میبود هم این اشک بی امان، امانم را بریده بود. منتظر بودم پیکرش که حالا میهمان دستها و دلها شده بود در سراسر ایران به مشهد برسد شاید من هم فطرس گونه بتوانم دست و بال شکستهام را به پر کفنش التیام دهم.
لحظه دیدار فرارسیدن بود هم مشغول اطلاع رسانی در کانال اخبار مشهد بودم و هم شوق دیدار داشتم.
خودم را رساندم میدان بسیج.جمعیت قفل بود، خیابان قفل شده بود. همه ثانیه ها همه موجودات گویی از حرکت ایستاده بودند. نفسم تنگ بود . آنتن تلفن همراه و اینترنتم قطع شده بود. هرطور بود خودم را رساندم به خیابان اصلی . اینجوری نمیشد. بدون اینترنت خبرهای تشییع حاجی میماند. باید خودم را جایی میرساندم که بتوانم از جایی عکس و فیلم جور کنم و روی کانال بگذارم.
قید شرکت در تشییع را زدم با هر چه توان داشتم دویدم پای پیاده و… برگشتم خانه .
حالا حسرت و اشک و… تماشای تصاویر ورود پیکر حاجی به مشهد، خیابان امام رضا علیه السلام ، به حرم، بر روی دستهای مردم در کهکشان مشهد الرضا علیه السلام…
تشییع تمام شد و پیکر بعد از مشهد رفت کرمان…
….تلفن زنگ زد از روابط عمومی استانداری بود. آنروزها سکان استانداری در دست علیرضا رزم حسینی رفیق فابریک حاج ق.اسم بود.
گفت فردا یک هواپیما تعدادی از فعالان فرهنگی مشهد را میبرد کرمان برای شرکت در تشییع حاجی. معطل نکردم چهار صبح فرودگاه بودم. هواپیما اما ساعت یازده پرید چند نفری را دیدم که پشیمان شدند و برگشتند چون دیده بودند پیکر در مسیر مزار شهدای کرمان بود و ما هنوز مشهد .
ساعت ۱۳ گمانم رسیدیم به کرمان. از هواپیما پیاده که شدیم خبر رسید تعدادی از مردم در حادثه گلزار شهدای کرمان به رحمت خدا رفتند. برنامه تشییع تغییر کرده بود . ما را از فرودگاه بردند به حسینیه ای در اطراف مزار شهدا بلاتکلیف بودیم. آقای رزم حسینی آمد . خسته و نگران و ناراحت از حادثه گلزار شهدا ولی گفت شما را به پیکر حاجی میرسانم . بعد ناهار اتوبوسها جلوی در بودند . سوار شدیم .
نمیدانستیم به کجا می رویم .ساعتی بعد میدان صبحگاه پادگانی مربوط به لشکر ۴۱ ثارالله کرمان پیاده شدیم.
جایی در صف ایستادیم و پنج نفر، پنج نفر رفتیم داخل یک اتاق کوچک و حالا ما بودیم و تابوت حا.ج ق.اسم که روی یک میز بود و چند دقیقه فرصت برای اینکه فطرس گونه دست و بال شکسته خود را به بند کفن شهید شفا بخشیم.
🔸جمال رستم زاده
@Akhbarmashhad